سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
آقاشیر
صلوات صلوات صلوات علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
صفحه نخست                  ATOM                 عناوین مطالب            نقشه سایت
سه شنبه 87 اردیبهشت 10 :: 8:0 عصر ::  نویسنده : آقاشیر

در کتاب ال محاظرات راغب اصفهانی نقل کرده است شبی حجاج ملعون اخر

شب به دو سه نفر مامورین گفت می خواهم در شهر گردش کنم و خودم بازرسی

 و تفتیش نمایم از بازار رد می شد دکان ها بسته بود مگر یک دکن دید داخلش چراغ

روشن است و صاحب دکان کار می کند از گوشه درب دکان نگاه کرد دید پینه دوزی

می کند و حرف می زند تنها نشسته با خودش حرف می زند می گوید تا کی اینطور

زندگی کم اینکار نشد فکری کن به خودش جواب می داد بلی از فردا باید هر چه به

 دستم می اید نصفش را پس انداز کنم  هر یک ماه فلان مبلغ و سر یک سال فلان

مبلغ ، در خیال خود پول را زیاد کرد و کم کم میلیونر شد ، وقتیکه دارائیم به این حد

 رسید دیگر باید بالا بزنم دختر حجاج را بگیرم سر و سامانی به خود بدهم او هم

منصبی به من می دهد البته دختر حجاج هم به خیالش می تواند بمن بفروشد

دیگر نمی داند که من پینه دوز سابق نیستم اگر کم و زیاد کرد با این مشته که در

دست دارم محکم بر سرش می کوبم .

اینجا که رسید حجاج به مامورین دستور داد که او را بیرون بکشید بیچاره را از دکان

بیرون کشیدند و حجاج شروع کرد به او دشنام دادن ،مردک در این نیمه شب چکار

دختر من داری؟ همانجا دستور داد پنجاه تازیانه به او زدند پینه دوز خیالباف بیچاره

 کتک را خورده ولی معلوم نیست دست از این آمال و ارزوهای واهی برداشته یا نه ؟

برگرفته از کتاب متن کامل ایمان

اثر آیت الله دستغیب




موضوع مطلب :



 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب